دلنوشته های تنهایی من
سنتور خاک خورده در کنج اتاق، ریتم سادگی هایم را در یک هارمونی اشک مینوازد . عکسهایم شکسته شده اند و دستهایی برای پنهان شدن احساس سرد من ، کلمات را یک به یک میشمارد. انتظار، دلتنگی، بغض و یک استکان قهوه تلخ نقش بسته است بر تار و پود این کلبه کوچک ولیکنبا اشکهایی بزرگتر از قطره های باران نشسته بر پنجره . فقط ساده خواهم نوشت : سکوت شب فراموش خواهد شد در یک ذهن مسموم از عاریت عشق تو در ارتعاش خاطرات به خاک نشسته ام قدم هایت را آهسته بردار، مبادا کسی فراموش کند اینجا قهوه را هرگز شیرین نمی نوشند. قهوه چی خاطراتم را صدا میزند و من یک استکان قهوه تلخ دیگر.... بنویسید : جز وحشت از سکوت شب، عشق را به بازی میگیرند آدمها و فراموش میکنند قدمهایی که به ضیافت یک قهوه تلخ برداشته ایم ....
قدمهایت مرا سیراب میکنند از حجم نبودن هایت و آرام تر از هر بهانه ای به آغوش نزدیک میشوم . نمیدانم قصه هایم را باید از میان ترانه های مجنون بی لیلا خواند یا تنهایی تو را در کتاب لیلای بی مجنون آرام زمزمه کرد. و ما خیابان های شهر را پر از یادگاری های بی بهانه میکنیم . سنگفرش ها، قدم هایمان را میشمارند و لمس دستانمان را حرارت میبخشند و گریه هایمان را بیصدا دفن میکنند. دقیقه ها، غروب را برایمان نقاشی میکنند و رسم میکنند خط لبهایت را رو لبهای سرد من و چه آسان مرا به آتش میکشانند. اینک زمان توقف کرده است در پشت یک خوشبختی . اشکها و لبخند ها ، آغوش و نوازش و لمس یک بوسه مرا به سمت خداحافظی میکشانند در این ثانیه ها . چقدر دلگیرند کلمات خداحافظی ...! مثل گریه می مانند اینجا فصل گریه است و من در انتظار لیلای بی مجنون قصه ها هستم در نبودن او شرمسار ترانه های بی زمزمه مانده ام و در رخوت معصومانه این سکوت شب، آرام و آرامتر به انتها میرسم و بیصداتر از هر بغضی صدایش خواهم زد . انتظار، از فراسوی زمان مرا به تلخی کلمات میکشاند و گریه هایم را بر چشمهایم جراحی میکند این بغض زخمی و من ابلیس ترین ترانه احساسم را به مرداب رسوایی خواهم کشانید. توانست شاپرک های خاموش را در پایکوبی دلتنگی های من آرامش ببخشد. اینجا سکوت شب است. تاریکی، ترس رفتن نیست. نبودن مرا اینگونه خاموش و بیصدا کرده است . چه کسی نیست .....؟ من از انتهای مرگ هراسی ندارم . از این می هراسم که کسی نبودنم را ساده فراموش کند...
بیا غروب گورستان را به نظاره چشمانت بکشان که چگونه در این سروده های زخمی خون میبارند و تو هنوز باور نداری اینجا کسی رها نمیشود از حس سرد زمستان در بی پناهی یک خاطره . اینجا خاطره هایت را به آتش میکشانند، عشق را به سخره میگیرند و تنها حس شوم مردن را در قلب تو جلا میبخشند. برگهای ریخته را میشمارم و شهر تو شهر غمگین تنهایی من میشود. اینجا هزاران روح خواب آلوده مدفون شده اند در پشت قدمهایم و من آرام گریستن را به تماشا گذاشته ام . در کنج خیابان خلوت شهر، میخواهم قاب عکسهایت را در آغوش سرد و بی روح تن تو نقاشی کنم. اینجا کسی حتی به چشمهایم نگاهم نکرد کسی مرا در آغوش نگرفت. اینجا دوست داشتن هم منجمد میشود... تمام خاطرات یک شب بارانی، اندیشه ویرانگر مرگ را در سکوت شب من، به دست تو خواهد سپرد. سپرده خواهد شد تا تنهایی های مسافران این شهر خیالی را مزین کند بر غریب ترین گذرگاه اشک و سکوت زمان. میدانم شبی سکوت من هم خواهد شکست . چه غمگینانه تسلا میبخشم روح زخمی خود را .... سکوتم را شنیدی....؟ فریاد استخوان هایم نشسته است در چشمهای به هرز رفته ام، اما هنوز خاطره ها در ذهن کلمات به جای مانده است و من اسیر خط خطی های یک احساس بی پایان شده ام . مستی کدامن شب ، شیون های کدامین بغضِ دلتنگ و خود زنی کدامین شهوت، مرا به بیراهه های شهر رسانیده است که از انتهای دهلیزهای متروک و بن بست های همیشه تاریک، تمثیل عشق را در خود میشکنم مبادا بگویند عاشق است و عشق را اینگونه میخواند............ اینجا پرواز را هرزگی می نامند و شهوت را میپرستند. اینجا خط مشق تنهایی من، خط خطی شده است و کسی سکوت شبم را نمیشکند...
به کدامین دلواپسی و انتظار میشود پاسخی به دلتنگی های شبانه خویش داد. این سکوت دیگر سهم من نیست بگو که چقدر شکسته ام ... تو عاشقانه ترین زخم را بزن بر تن خسته و پیکره من و ببین چگونه ترانه ای دیگر سروده خواهد شد . اینجا سهم من، گناه پاکترین احساس عاشقانه خواهد بود . چه کسی باور خواهد کرد.... ثانیه به ثانیه در بیقراری هایم عذاب خواهم کشید برای قدمهایی که تا مرز دلتنگی برداشتیم در شهر تنهایی من . اشکهایت را در شهر من جای مگذار . به آرامش من لبخند میزنند بی آنکه در تنهایی من سرک کشیده باشند. چه کسی میخواهد خاطرات را در سکوت شب من به سنگسار یک بغص بیصدا برساند.. آتشی از نگاهت می خواهم ! اين سيگار که ميکشم همان فرياد هايي است که نميتوانم بزنم همان حرفهايي که جراًت گفتن به کسي را ندارم همان دلتنگي هايي که روز به روز پيرم ميکند همان خاطراتيست که نه تکرار مي شوند و نه فراموش همان تنهايي هاي که کسي پرش نمي کند همان درد هايي که درمان ندارند سیگار بعدی را روشن میکنم
اولین باری که عشقم فهمید سیگار میکشم ،مثل بارون بارید . . آخه چون اونم قسم خورده بود ، که ترکم نکنه ولی رفت
با اینکه میدانم دیگر هیچ گاه به تو نمیرسم و خیره شو به مردمان تنهایی که در آسمان سیگار می کشند . . . این بار سیگار را بکش، از طرفی که می سوزد ؛ تا بدانی چه میکشم
خاطرات کهنه ... نصفه خاموش ... سکوت محض!
هرکجا دردم سنگین تر شد....! شبیـــه کسـی شده ام دیارم بی کسی....! اندکی بالاتر از دلواپسی.....! چند متری مانده تا آوارگی.....! ده قدم بالاتر از بیچارگی....! جنب یک ویرانه میپیچی به راست....! میرسی درکوچه ای کزآن ماست....! داخل بن بست تنهایی و درد.....! هست منزلگاه چند دوره گرد....! خسته و وامانده از این ماجرا.....! در همان اطراف میبینی مرا.....!
من نشانی از تو ندارم اما نشانی ام را برای تو می نویسم....! درعصرهای انتظار،به حوالی بی کسی قدم بگذار! خیابان غربت را پیدا کن و وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو! کلبه ی غریبی ام را پیدا کن کنار بیدمجنون خزان زده و کنار مرداب ارزوهای رنگی ام! در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو حریر غمش را کنار بزن! مرا می یابی..... غُصه هایت زودتـر از خـودت،قـَد می کِشــند، دگر نمیگویم گشتم نبود...! نگرد نیست....! صادقانه میگویم.....! گشتم بود....! ولی مال من نبود....! رویاهایم را در کنار کسانی گذراندم که بودند ولی نبودند.....! همراه کسانی بودم که همراهم نبودن.....! وسیله کسانی بودم که هرگز آنها را وسیله قرار ندادم...! دلم را کسانی شکستند که هرگز قصدشکستن دل آنها را نداشتم....! و تو چه دانی که عشق چیست.....؟ عشق .....: سکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوتی است در برابر همه اینها....!
مجــــــــــــــــــــــــــنون......! به قصه ات برگرد....! همه فاحشه ها لیلی شده اند اینجا........!
در ساحل کنار دريا ايستاده اي هواي سرد ، صداي موج انتظار ، انتظار ، انتظار ... به خودت مي آيي يادت مي آيد ديگر نه کسي است که از پشت بغلت کند نه دستي که شانه هايت را بگيرد نه صدايي که قشنگ تر از صداي دريا باشد اسم اين تنهايي است ...
نمـی بخشمــت بــه خــاطـر تمــام خنــده هــایــی کـه از صــورتــم گــرفتــی بــه خــاطــر تمــام غــم هــایی کــه بــر صــورتــم نشــانــدی نمــی بخشمــت بــه خــاطـر دلــی کــه بــرایــم شکستــی بــه خــاطــر احســاسی کــه بــرایــم پـــر پـــر کــردی نمــی بخشمــت بــه خــاطــر زخمــی کــه بــا خیــانــت بــر وجــودم تــا ابــد نشــانــدی
کورش فرزند کمبوجیه و ماندانا بر پدر بزرگ خویش استاگ شورید و پادشاهی ایران را در دست گرفت و دودمان هخامنشیان را بنیاد نهاد. در سال 546 قبل از میلاد , کراسوس شاه لیدیا با اندیشه پیروزی بر سرزمین پارسیان یورشبر ایران زمین را آغاز کرد. وی پیش از یورش, از کاهن معبد دلفی در یونان در زمینه یورش به پارسیان نگر(نظر)خواهی کرد و کاهن به او وعده داد که.... لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید.. چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید: چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟ چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟ اما افسوس که هیچ کس نبود ... همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ... آری با تو هستم ...! با تویی که از کنارم گذشتی... و حتی یک بار هم نپرسیدی، چرا چشمهایم همیشه بارانی است...! خوانده بودم که بی عشق زندگی معنا ندارد.خوانده بودم که بی عشق وجود آدمی مفهومی ندارد.خوانده بودم که تا عشق نباشد محبت و صفا و صداقت هرگز میانمان حکم فرما نمی شود و خیلی های دیگر که از عشق خوانده بودم که واقعیت نداشت . شنیده بودم اگر در راه عشق دل نهی یار سر می نهد که افسوس این چنین نیست . چقدر غریب مانده ایم میان باورهایی که خودمان آنها را به وجود آورده ایم. عشق یک باور است که سر چشمه اش را تنهایی و غم بوجود می آورد. کاش تیری از آسمان می آمد و سینه ی عشق را می شکافت تا چهره ی واقعیش را نشان دهد . زیر بار عشق خمیده شدم و شنیدم صدای شکستن حرمت دلم را و مردنش را احساس کردم با تمام وجودم.حس کردم که این تن خسته دیگر تحمل ندارد و این ظاهر اوست که با هر سازی کوک می شود و می رقصد. عشق بازیچه ی دست کسانی شده که از هیچ دنیا فهمی ندارند و فقط سرگردان میان تهی خویش بنام عشق می گردند. من سینه ام را شکافتم تا بدون هیچ حاشیه ای عشقم را هدیه کنم و در تاریکی های درونم روزنه ای از نور باز کردم و عشق را خورشید تابنده تاریکی ها کردم ولی افسوس که سایه ی تاریکی آنقدر سنگین بود که خورشید را در میان خودش گرفت و برای همیشه محو کرد و مرا در عین بودن به نبودن مبدل کرد . هستم اما نیستم . بیدارم اما خوابم و زنده ام اما برای آن مرده .آری نگاه حقیرانه اطرافیان از سکوت عشق سنگین تر است آنقدر که من هم باور می کنم عشق کلمه ای خیالیست که من و ما برای او بازیچه ای بیشتر نیستیم. همه چیز را در مورد عشق شنیده بودم جز اینکه عشق حقیرانه ترین رابطه میان بشر است برای دوست داشتن و بودن در کنار هم .من روزی سفر می کنم و نمی گویند فلانی عاشق واقعی بود آنها مرا مجنون می پندارند نه عاشق.
کامی از لبش میگیرم
بجای لبهایی که چندی است نبوسیده ام
انگشتانم بوی تند سیگار میگیرند
همان انگشتانی که همچو باد
جنگل موهای تورا نوازش میکردند
دیگر این اندام سوزان تو نیست که مرا احاطه کرده
دود سیگار است و بس…
سیگارم که به آخر میرسد
لبم را میسوزاند مانند بوسه ای
که تو هنگام خداحافظی به آن تقدیم کردی
ذهن بیمار ...
سیگارِ روشن .... دنیا میشود ماله من با کام یک
کام دو .... عمیق ... سنگین ... تصویر مبهم ....
کام سه .... ســـــــکــوت !
کام بعدی ....کام مرگ ... یاد تو ...کام حبس گام آخر پای قبر
نیکوتین.. مرا بهتر از تو درک می کند و آرامم می کند...
بهتر می داند کام گرفتن حرمت نان و نمک دارد...
تنهـــایــت کــه بگـــذارنـد
اعتـــــــراضـی نخواهـــی کـــرد.
تنهـــائیـــت را هــــم، پـُـــــر نخــــواهـــی کــــرد.
فقـــــط بـه وقــــارت افـــــزوده خــــواهـــد شـــــد
و می شــــــود بـــــزرگی را در اعمـــــــاقِ نگاهــــــت دیـــــد
کــه پشت دود سیگــارش با خود می گویــد :
بایــد تـَرکـ کنـــم !
ســیگــار را...
خانــــه را...
زندگـــی را...
و باز پُــکــی دیگــــر می زند...
برای به آتش کشیدن ذره ذره ی التهاب فروخفته ی درونم ...
لعنـت به این تاریکی ...
درد های آتش گرفته ی مرا فـاش میکند ...!
همه این جا خـواب اند
حتی خیـالت ...
و من باز عمیق تر پـک میزنم ...
منم و هجوم افکارم . . .
سیگار روشن ؛ اتاق تاریک ! این بهترین تضاد زندگیمه . . .
پکـــــــــــ میزنم به سیگـــــــــارم . . .
بازهم منم و دنــیـــای مجازیم ,
...
به این فکر میکنم که دنیای مجازیمم غمگینه . . .
اما نه اینجا مجازی نیست !!
اینجا پره از آدمایی که هرکدومشون یه دنیــــــــان . . .
یاد تک تک متن هایی که درموردش مینویسم میوفتم . . .
یاد آدمایی که چقدر افکارم ناخواسته بهشون شبیه هست . . .
سیگارم نکشیده خاکستر شد . . .
اما هنوز بوش تو فضا مونده ؛
چند نفس عمیــــــــق خیــــــلی عمیـــــــق . . .
من هستم و شبـــــــــ و سکوتــــــــــــ و تــنـهایی . . .
من هستم و شبــــــــ و سکوتــــــــ و سیگار
وکبوتران گریه ی مرا نمی دیدند
کاش کسی صدای شکستن دل مرا نمی شنید
و یا کاش کسی دل مرا نمی شکست
کاش میمردم
تا شاید دیگر کسی از من دلگیر نمی شد
یا من دیگر کسی را رنج نمی دادم
و کسی دیگر مرا نمی دید
و مرا لمس نمی کرد
کاش میمردم
چون بودنم مثل نبودنم است
خنده ام مثل گریه ام است
وعشقم مثل آزارم
کاش میمردم
گریه خوبه ، وقتی که تنگه دلت
گریه کن مرد ، گریه خالیت می کنه
گاهی اشک حالی به حالیت می کنه
گریه کن مرد ، وقتی از غصه پری
وقتی از عالم و آدم می بری
گریه کن مرد ، جای بغض تُو گلوت
رد شو از پیچ و خمای روبروت
گریه بد نیست ، آخر حادثه نیست
گریه کن که اشک مرد، فاجعه نیست
بسّته مرد، دلتو راحت بذار
خیلی سخت نیست، خم به ابروهات بیار
این غرورت مرگ و تاراج تویه
گریه کن مرد ، گریه معراج تویه …
دَرد هـایت نــیز!
غــافل از آنکه لبخــندهـایت را،
در آلبــوم کـودکــی ات جــا گــُذاشتــی.....
به چه دل خوش کنم؟
تکاندن برف از روی ادم برفی!
دو هفتــه بعــد شنیــدم ازدواج کــرد...
بعــدهــا فهمیــدم آن روز
" الــف" " فــردا " را یــادم رفتــه بــود بنویســم ...!
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
سرمه بر مژگان خود پاشد
تا به شادی چهره خود را برای تو
و شاید اشتیاق تو بیارآید
چشم من همچون یتیمی داغ دیده
بالشم را می کند از اشکهایش خیس
حسرتی بالاتر از این هست؟!
شب که با سر پنجه هایش
می نوازد تار زلفت را
پنجه هایم با جنونی رنگ حسرت
گیسوانم را کشد نالان،
او میان شور شیرین هوس
لب به روی گونه هایت می نهد آنگاه
بوسه باران می کند سر تا به پایت آه...
می پرستد شور چشمت
می ستاید گرمی آغوش امنت...
من کنار بستری خالی به امید پناهی گرم
پتوی دیگری بر روی آغوشم کشم
تا که شاید گرم گردد پیکر یخ بسته ام
حسرتی بالاتر از این هست؟!
شب که او بر روی بازو های قدرتمند تو سر می گذارد
تا که حتما با خیالی راحت و خوش
خواب را مهمان چشمانش کند
من درون بستر تنهاییم لحظه هارا می شمارم
تا که شاید زودتر صبح گردد
حسرتی بالاتر از این هست؟!
شب که او در خواب هفتم آسمانها را بپیماید
من چو یک دیوانه می غلتم
نمی آید سراغم خواب
جای بوی عطر و دود تلخ سیگارت ،
کنار بستر من بوی مرگ و ناله و اندوه می آید
بغض تلخم می شود هق هق
حسرتی بالاتر از این هست؟!
شب که من با آرزوی مرگ سر به بالین می گذارم
او به شوق با تو بودن در طلوعی نو بیارامد
من چه تنها و غریب و عاشقم هر شب...
حسرتی بالاتر از این هست؟!
یک شب آخر... جای او ، من...
آرزویی خوشتر از این هست؟!
چرایش را نمی دانم!
نمی خواهی که حتی دل نگاهش را
به چشمان تو اندازد
نمی خواهی کنار من قدم برداری و حتی
نمی خواهی که نامت بر زبان آرم
نمی خواهی مرا اما، نمی گویی به من هرگز
چرایش را نمی دانم!
نمی خواهی که حتی لحظه ای در فکر من باشی
نمی خواهی که اشکم را بریزم پیش پای تو
نمی خواهی که دست سرد من باشد
انیس دست گرم تو
نمی خواهی مرا اما، نمی گویی به من هرگز
چرایش را نمی دانم!
ولی من خوب می دانم
که تو هرگز نمی خواهی مرا گرچه،
چرایش را نمی دانم!!!
گوشه اي گرم گفتگو هستي
دست او را گرفته اي در دست
خوش به حالش كه مال او هستي
شك ندارم غروبها ديگر
چون دو عاشق كنار هم هستيد
نيست هرگز غروبتان غمگين
چون به هم بي بهانه دل بستيد
گفته بودم كه بين من يا او
انتخاب كن يكي و بعد بگو
از نگاهم فرار مي كردي
آخر اما يواش گفتي او
شك ندارم كه در كنار تو
روزگارش پر است از شادي
خوش به حال دلش شود چون كه
اين تو هستي كه دل به او دادي
اين غرور من است در اين شعر
مي شود خط خطي به آساني
ميچكد روي دفتر شعرم
قطره اشكم چه تلخ و پنهاني
من خودم گفتمش كه آزادي
تا كه دنيا به ميل او گردد
مرگ من را خدا ميسر كن
گر بخواهم كه بازبرگردد
مي خراشد چه سخت روحم را
اين كه بي تو چه قدر بدبختم
مانده ام در تظاهر اين كه
با فداكاري ام چه خوشبختم
ادامه مطلب
وسعت تنهائيم را حس نکرد...
در ميان خنده هاي تلخ من...
گريه پنهانيم را حس نکرد...
در هجوم لحظه هاي بي کسي...
درد بي کس ماندنم را حس نکرد...
آن که با آغاز من مانوس بود...
لحظه پايانيم را حس نکرد
و به جاش یه زخم همیشگی رو به قلبت هدیه داد زل بزنی و
به جای اینکه لبریز کینه و نفرت شی ، حس کنی هنوزم دوسش داری
چه قدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار غرورش
همه وجودت له شده ....
چه قدر سخته تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی
اما وقتی دیدیش هیچ چیزی جز سلام نتونی بگی....
چه قدر سخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک
گونه هاتو خیس کنه اما مجبور باشی بخندی تا نفهمه هنوزم دوسش داری .......
چه قدر سخته گل آرزوهاتو تو باغ دیگری ببینی
و هزار بار تو خودت بشکنی و اون وقت آروم زیر لب
ميتوانستم فراموشت کنم
يا شبي چون آتش سوزان دل
در لهيب سينه خاموشت کنم
کاش آن شب در گلستان خيال
اي گل زيبا نميچيدم تو را
تا بسوزم در خيال آرزو
کاش هرگزنميديدم تو را
وقتی مجبوری خودتم گول بزنی
وقتی می فهمی که نباید می فهمیدی ..
بعد از مرگم چه کسی
زير باران غزلي خواند ، دلش تر شد و رفت
چه تفاوت که چه خورده است غم دل يا سم ؟!
آنقدر غرق جنون بود که پَرپَر شد و رفت
روز ميلاد ، همان روز که عاشق شده بود
مرگ با لحظه ی ميلاد برابر شد و رفت
او کسي بود که از غرق شدن مي ترسيد
عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت
هر غروب از دل خورشيد گذر خواهد کرد
عاشقی ساده که يک روز کبوتر شد و رفت...
براي مرگ هم عجله دارم كه شايد مرحمي بردل پاره پاره ام شود
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی میشنوی، روی تو را
کاشکی میدیدم.
شانه بالازدنت را،
-بی قید -
و تکان دادن دستت که،
- مهم نیست زیاد -
و تکان دادن سر را که
-عجیب! عاقبت مرد؟
-افسوس!
کاشکی میدیدم.
من با خود می گویم
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟؟؟
کم بگو ، جاه تو کو؟! مال تو کو برده ی زر!
می خورد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه
باز میآید صدای چک چک غم
باز ماتم
من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی دانم ، نمی فهمم
کجای قطره های بی کسی زیباست
نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست
نمی فهمم
کجای اشک یک بابا
که سقفی از گِل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسرو پروانه های مرده اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد
نمی دانم
نمی دانم چرا مردم نمیدانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست
نمی فهمم
یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مرد
کودکی ده ساله بودم
می دویدم زیر باران ، از براینان
مادرم افتاد
مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان میداد
فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود
نمی دانم
کجــــای این لجـــــن زیباست
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست
و آن باران که عشق دارد فقط جاریست برای عاشقان مست
و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب میداند
که این عدل زمینی ، عدل کم دارد
پا را مينهم در پيش و اشکي گرم بر رخسار سردم نقش ميبندد ؛
صدايي جز صداي پاي من از پي نميآيد ؛
به جز من عابري در شهر پيدا نيست ؛
خيابانهاي پرجوش و خروش شهر خاموش است ؛
زمان آبستن سرماي جانسوز است ، زغربال هوا بر دامن شب نقره ميبارد.
کلاغي پير بر روي ذرختي لانه ميجويد ،
سگ آواره اي از شدت سرما مثال بيد ميلرزد ؛
تنم از خستگي با پتک ميکوبد ،
سرم را در گريبان کردهام پنهان ،
که از سرماي جانسوز زمستان در امان باشم ؛
دو پايم در تيرگي ها راه ميپويد ،
زن هرجايي اندر انتظاري عابري،
تن رنجور خود را به هرسو ميکشاند؛
که شايد در چنين ساعات شب مرد هوسبازي به دام افتد و او را با پشيزي چند در آغوش خود گيرد ، پس آنگه لقمه ناني بدست آرد که شکم را از عذاب بي غذاييها رها سازد .
من از اين صحنه هاي زشت و بدمنظر به راه خويش ،
پا را مينهم در پيش و اشکي گرم بر رخسار سردم نقش ميبندد .
در اين تاريکي و ظلمت ناگهان صداي نالهاي در گوش من بنشست .
ز لرزش رشته تار دلم بگسست ،
قدم را تندتر کردم تا ببينم کيست ،
فغان و ناله اش از چيست ؛
چو ديدم فقيري لامکان از شدت سرما ،
چو مار زخمخورده مي پيچد از درد ،
سخنهايش شرر بر جان ميزد ؛
خداوندا جوابم ده ، شنيدم هرکه را خواهي دهي عزّت،
شنيدم هرکه را خواهي دهي ذلّت،
خداوندا عزّت و ذلّت به دست توست ؛
اي پروردگار دانا ، چرا اين دردهاي دردمندان را طبيبي نيست ؟
چرا با اين همه نعمت مرا از آن نصيبي نيست ؟
خداوندا ستم کافيست !
زمان با برف خود آنشب ، براي او کفن ميدوخت ، درون کاخ زيبا چلچراغي تا سحر ميسوخت.
چه می خواهی ؟ چه می جویی ، در این کاشانه ی عورم ؟
چه سان گویم ؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم ؟
از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن
نمی دانی ! چه می دانی ، که آخر چیست منظورم
تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم
کجا می خواستم مردن !؟ حقیقت کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عریان ، بسوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان ، به ساز مرگ رقصیدم
از این دوران آفت زا ، چه آفتها که من دیدم
سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
فتادم در شب ظلمت ، به قعر خاک ، پوسیدم
ز بسکه با لب محنت ،زمین فقر بوسیدم
کنون کز خاک فم پر گشته این صد پاره دامانم
چه می پرسی که چون مردم ؟ چه سان پاشیده شد جانم ؟
چرا بیهوده این افسانه های کهنه بر خوانم ؟
ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون دیده ، آبم کرد و خاک مرده ها ، نانم
همان دهری که بایستی بسندان کوفت دندانم
به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم : انسانم
ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی
شکست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستی
کنون ... ای رهگذر ! در قلب این سرمای سر گردان
به جای گریه : بر قبرم ، بکش با خون دل دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود ، از عالم هستی
نه غمخواری ، نه دلداری ، نه کس بودم در این دنیا
در عمق سینه ی زحمت ، نفس بودم در این دنیا
همه بازیچه ی پول و هوس بودم در این دنیا
پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا
به شب های سکوت کاروان تیره بختیها
سرا پا نغمه ی عصیان ، جرس بودم در این دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر ، با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی
Power By:
LoxBlog.Com |